کتابکده

کتاب آموزگار

در بخشی از کتاب آموزگار می‌خوانیم:

مدرسه خوب است تا وقتی که به زمان ناهار می‌رسیم.

یعنی… عالی نیست… یا چنین چیزی. مثل خارق‌العاده‌ترین روز زندگی‌ام نیست. اما خوب است. بچه‌های زیادی در یک روز مدرسه با هم معاشرت می‌کنند، اما این‌طور نیست که مجبور باشی با بچه‌های دیگر صحبت کنی. وارد کلاس می‌شوی، روی صندلی می‌نشینی و بعد مدت چهل دقیقه به صحبت‌های معلم گوش می‌دهی. سپس به کلاس بعدی‌ات می‌روی.

پس خوب است که کسی با من حرف نمی‌زند.

اما ساعت ناهار فرق می‌کند، چون همه گروهی نشسته‌اند و با همدیگر صحبت می‌کنند. اگر همراه بقیۀ بچه‌ها نباشی، پس یک جور بازنده هستی که هیچ‌کسی نمی‌خواهد با او معاشرت کند. و امروز من این‌طور هستم.

پیش از این هم دوستان زیادی نداشته‌ام. در بیشتر دوران تحصیلی، فقط من و هادسون بودیم. نقشه می‌کشیدیم که ساعت ناهارمان همزمان باشد تا بتوانیم کنار هم بنشینیم. چون او هم مثل من نمی‌خواست تنها باشد. خنده‌دار است، چون وقتی دبستانی بودیم، هادسون بیشتر از من طرد شده بود. انگار هادسون یک جور شپش کشنده داشت و من هم فقط یک بچۀ ساکت بودم که در صحبت کردن با بچه‌هایی که نمی‌شناختم مشکل داشتم. اما بیشتر دانش‌آموزها به‌شدت هادسون را عذاب می‌دادند. روزگارش را سیاه کرده بودند.

امروز، وقتی دارم از بین ردیف نیمکت‌های چسبناک می‌گذرم، سینی‌ام را که حاوی یک هات‌داگ، سیب‌زمینی سرخ‌کرده، چند بسته سس گوجه‌فرنگی و یک کارتن شیرشکلات است، در دستانم می‌فشارم و به معنای واقعی کلمه نمی‌دانم کجا می‌خواهم بنشینم. با چندتا از بچه‌هایی که قبلاً با آن‌ها صمیمی بودم، ارتباط چشمی برقرار می‌کنم و آن‌ها سریع به سمت دیگری نگاه می‌کنند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا